پدرم دلواپسِ آینده خواهرم است، اما حتی یکبار هم اتفاق نیفتاده که با هم به کافی شاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بلند بخندند.
خواهرم نگران فشار خون پدرم است؛اما حتی یک بار هم نشده خواسته هایش را به تعویق بیندازد تا پدر کمی احساس آرامش کند.
مادرم با فکرِ خوشبختیِ من خوابش نمیبرد. اما حتی یکبار هم نشده که با من در موردِ خوشبختیام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال میکند؟
من با فکرِ رنج و سختیِ مادرم از خواب بیدار میشوم. اما حتی یکبار هم نشده که دستش را بگیرم، با او به سینما بروم، با هم تخمه بشکنیم، فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم.
ما از نسلِ آدمهای بلاتکلیف هستیم.
از یکطرف در خلوتِ خود، دلمان برای این و آن تنگ میشود،
از طرف دیگر، وقتی به هم میرسیم، لالمانی میگیریم!
انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در مورد احساس مان بگوئیم!
راستی چرا؟؟؟
عزیزان قدر این بودن ها را بدانید یک لحظه تامل کن و ببین تا الان چون چشم بر هم زدنی گذشت، مرور گذشته تنها درخاطرات تلخ و شیرین باهم بودن ها آن هم در چند دقیقه از ذهن میگذرد
پس قدر باهم بودن ها را بدانید
یک سال سوگواری در غم از دست دادن یا دوری عزیزان هرگز جای یک لحظه آغوش گرم بودنش، دیدنش، شنیدنش، بوییدنش را اکنون در کنار تو نخواهد گرفت...
۹۶/۰۸/۱۰
۰
۰
Frzn